دین و زندگی تایباد

اللهم صل علی محمدوآل محمد

دین و زندگی تایباد

اللهم صل علی محمدوآل محمد

ریشه های تاریخی و زمینه های اعتقادی نهضت عاشورا

ریشه های تاریخی و زمینه های اعتقادی نهضت عاشورا

همان طور که هر پدیده طبیعی و مادی، زاییده علت یا علل و عواملی است که دست به دست هم داده آن را پدید می آورند، هر پدیده اجتماعی و هر حادثه ای هم که در جهان اتفاق می افتد، بدون علت نیست. این مسأله چه در حوادث کوچک روزمره و چه در تحولات و حوادث مهم اجتماعی و رویدادهای مهم جهان صادق است. هر یک از انقلابها، قیامها، جنبشها و نهضتهای ملی و مذهبی از یک سلسله عوامل و انگیزه های اجتماعی و سیاسی و دینی سرچشمه می گیرد که در نهاد جامعه، نهفته است. از این رو تحقیق و بررسی پیرامون چنین حوادثی، بدون توجه به ریشه های آنها، منطقی نیست. از طرف دیگر، حوادث تاریخی مثل حلقه های زنجیر، بهم پیوسته است  و اگر این حلقه ها را مجزّا از هم، مورد بحث قرار دهیم، به نتیجه مطلوب نمی رسیم.


نهضت عاشورا از این معنا مستثنی نیست. از این رو باید این موضوع را از نظر ریشه های تاریخی و اجتماعی، و زمینه های اعتقادی، و با توجه به تسلسل حوادث مهم تاریخ اسلام از سال ده تا شصت هجری مورد بررسی قرار دهیم. اگر مبدأ نهضت عاشورا را سال شصت یا شصت و یک هجری بگیریم، سخت اشتباه کرده ایم. مبدأ عاشورا سال شصت نبود بلکه سالهای پس از وفات پیامبر(ص) بود. می توان گفت: عاشورا حلقه ای از زنجیره حوادث بهم پیوسته ای بود که یک سر آن به «سقیفه» و سر دیگر آن به «عاشورا» منتهی گردید. اینک تاریخ اسلام را ورق می زنیم و ریشه های این حادثه مهم را با استناد به منابع تاریخی جستجو می کنیم:


هشدار در مورد نفوذ دشمن دیرینه در دستگاه رهبری


پس از بعثت پیامبر اسلام، سالها مشرکان و بت پرستان جزیرة العرب، و نیز یهود، در برابر نفوذ و پیشرفت اسلام ایستادند و به مخالفت و دشمنی پرداختند و از ایجاد هرگونه توطئه و دسیسه و تحمیل جنگ بر مسلمانان کوتاهی نکردند تا آنکه به اراده خداوند و رهبریهای پیامبر اسلام(ص) و جانبازیهای مسلمانان، اسلام رشد کرد و با سقوط مکه(دژ اصلی مشرکان) در سال هشتم هجری، قدرت طاغوتی بزرگترین دشمنان اسلام، در هم شکست و آنان فهمیدند که دیگر اسلام از بین رفتنی نیست و تلاشهایشان به جائی نمی رسد.


در بازگشت پیامبر اسلام(ص) و مسلمانان از «حجة الوداع» در سال دهم هجرت، پیامبر اسلام، به دستور خداوند، علی(ع) را در «غدیر خم» به عنوان پیشوا و رهبر آینده مسلمانان معرفی کرد.


خداوند آن روز اعلام کرد:  «.... امروز، کافران از [نابودی] آیین شما نا امید شدند، بنابر این از آنها نترسید!  و از [مخالفت و نافرمانی] من بترسید!» [1]


اینک این سؤال پیش می آید که مقصود خداوند از اینکه مسلمانان از کافران نترسند و فقط از مخالفت او بترسند، چیست؟


با توجه به مجموع حوادث و قرائن و شواهد، مانند: شکست قدرت نظامی دشمنان اسلام در داخل جزیرة العرب در سالهای آخر عمر پیامبر اسلام، استقرار حاکمیت اسلام در سراسر این منطقه و نزدیک شدن درگذشت پیامبر، می توان نتیجه گرفت که تا آن روز کفار و دشمنان اسلام انتظار داشتند که آیین اسلام قائم به شخص پیامبر اسلام(ص) باشد و با درگذشت او، اوضاع به حال سابق برگردد و بساط اسلام برچیده شود. اما آن روز که پیامبر اسلام(ص) با حضور جمعیت صد هزار نفری، رسماً علی(ع) را به عنوان جانشین خود تعیین کرد، کفار در یأس و نومیدی فرو رفتند زیرا مشاهده کردند که مردی که از نظر علم و تقوا و قدرت و عدالت، بعد از پیامبر، در میان مسلمانان بی نظیر است، به جانشینی پیامبر منصوب و به مسلمانان معرفی گردید و فهمیدند که با این وضع، دوام و بقای اسلام تضمین شد و با فوت پیامبر، از بین نمی رود.


از آن روز دیگر دشمنی آشکار و نظامی کفار، خطری نبود که اساس اسلام را تهدید کند، بلکه از آن روز دشمنان دیرینه اسلام تصمیم گرفتند از درون به اسلام ضربت بزنند و به ویژه در دستگاه رهبری اسلام نفوذ کرده آن را قبضه کنند یا به انحراف و آشفتگی بکشانند یا به نحوی در جامعه اسلامی شکاف و اختلاف ایجاد کنند.




نقشه تخریبی حزب ضداسلامی اموی برای ایجاد جنگ داخلی


حزب ضداسلامی اموی به رهبری «ابوسفیان» که پس از سالها نبرد با پیامبر اسلام و مسلمانان، در فتح مکه به ظاهر اسلام آورد، کفر و نفاق خود را پنهان ساخت و پس از رحلت پیامبر اسلام، با قیافه ظاهراً اسلامی به فعالیت زیر زمینی پرداخت.


گرچه سران و صحنه گردانان اصلی این حزب، مقاصد پلید خود را در جهت ضربت زدن به اسلام از داخل، و زنده کردن نظام جاهلیت، پنهان می ساختند، اما هم مطالعه اقدامات و کارهای آنان این معنا را بخوبی نشان می دهد و هم گاهی در مجالسی که گمان می کردند صحبتهای آنجا به بیرون درز نمی کند، پرده از روی مقاصد خویش بر می داشتند (که در صفحات آینده نمونه هایی از آنها را نقل خواهیم کرد).


نخستین حرکت تخریبی ابوسفیان، رهبر این حزب را پس از سقیفه بنی ساعده و به قدرت رسیدن ابوبکر مشاهده می کنیم: او که در آن هنگام هیچ امیدی برای رسیدن به قدرت یا مشارکت در حکومت نداشت، با پیشنهاد مرموزانه ای درصدد ایجاد جنگ داخلی بود ولی هشیاری، موقع شناسی، و گذشت علی(ع) نقشه خائنانه او را خنثی ساخت. می نویسند: او هنگام رحلت پیامبر اسلام(ص) در مأموریت جمع آوری زکات بسر می برد. وقتی به مدینه برگشت و از درگذشت آن حضرت، و آغاز خلافت ابوبکر آگاه شد، گفت: طوفانی می بینم که جز خون چیز دیگری آن را فرو نمی نشاند![2]


آنگاه به سراغ علی(ع) رفت و او را به قیام و حرکت تشویق کرد و شعری بدین مضمون سرود:


 «فرزندان هاشم! بپاخیزید تا مردم مخصوصاً قبیله «تیم» [3] یا «عدی» [4] در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند.


امر خلافت مربوط به شما و حق شما است و برای آن جز علی کسی شایستگی ندارد.  ای علی! زمام خلافت را خوب در دست بگیر زیرا تو برای بر آوردن آرزوها و آرمان مردم شایسته ای». [5]


علی(ع) که متوجه نیت شوم او شده بود، پاسخ داد: تو در پی کاری هستی که ما اهل آن نیستیم.


او از علی ناامید شد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به وی گفت:


 «و شایسته خلافت و به تصاحب میراث برادرزاده ات اولی هستی. دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم که اگر من بیعت کنم احدی با تو مخالفت نمی کند!»


عباس خندید و گفت: «ابوسفیان! چگونه ممکن است پیشنهادی را علی رد کند ولی عباس بپذیرد؟!» [6]


 «جوهری» می گوید او به علی گفت: «ناتوانترین خاندان قریش، حکومت بر شما را در دست گرفته است. به خدا سوگند اگر بخواهی، مردم را بر ضد ابوبکر بسیج می کنم و این شهر را پر از سواره و پیاده می سازم!»


علی(ع) گفت: «تو مدتها بدخواه اسلام و مسلمانان بودی ولی نتوانستی ضرری به آنها برسانی، ما را به سواره و پیاده تو نیازی نیست!» [7]


از طرف دیگر، عمر با آگاهی از بازگشت ابوسفیان، از دسیسه های او احساس خطر کرد و به ابوبکر گفت: «ابوسفیان از سفر برگشته و من از شرّ او ایمن نیستم!»


ابوبکر زکاتی را که وی آورده بود، از او نگرفت و به وی بخشید و او سکوت کرد![8]


نخستین گام در جهت نفوذ حزب اموی در پستهای کلیدی


تا آنجا که تاریخ نشان می دهد، نخستین بار که بعضی از اعضای مهم این حزب به پستهای کلیدی در حکومت اسلامی دست یافت، در نیمه دوم حکومت عمر بود، «یزید بن ابی سفیان» از طرف او به حکمرانی «دمشق» منصوب شده بود و در سال هفده هجرت در اثر طاعون مرد[9] و عمر برادرش «معاویه» را به جای او منصوب کرد[10] و خبر درگذشتش را به ابوسفیان اطلاع داد. ابوسفیان گفت: «حق خویشاوندی را ادا کردی.» [11] بدین ترتیب او حکمرانی دمشق و اردن را عهده دار گردید و تا هنگام مرگ عمر (حدود پنج سال) در این سمت باقی بود. او که همچون پدرش در فتح مکه به ظاهر مسلمان شده بود، در پی حکومت و ریاست بود و تصاحب چنین منصبی برای او بسیار مغتنم بود. روزی که عمر حکمرانی شام را به وی واگذار کرد، او نزد مادرش هند رفت. هند به او گفت: این مرد (عمر) تو را شغلی داده است، بکوش تا چنان کنی که او می خواهد، نه ان کنی که خود می خواهی. چون پدرش ابوسفیان را از مأموریت خود آگاه ساخت، او نیز گفت: مهاجران پیش از ما مسلمان شده اند و ما پس از ایشان به این دین درآمدیم، آنان حالا مزد خود را می گیرند، آنان رئیسند و ما پیرو. به تو شغل مهمی داده اند، بنگر که بر خلاف میل آنان رفتار نکنی، چه تو نمی دانی پایان کار چه خواهد شد؟[12] این گفتگو نشان می دهد که پدر و مادر چگونه  مسلمانی را وسیله برخورداری از دنیا و رسیدن به حکومت و ریاست می دانستند و با دو بیان، هر دو یک موضوع را توصیه کردند!


معاویه در شام قصر مجلل و زندگی اشرافی و حاجب و دربان برای خود فراهم ساخت و روش شاهان و سلاطین را در پیش گرفت و در زندگی شخصی، از امپراتوران روم تقلید کرد. یک سال عمر به شام سفر کرد، «عبد الرحمن بن عوف» در این سفر همراه عمر بود و هر دو سوار بر خر می رفتند. معاویه با کبکبه و جلال به استقبال وی رفت، ولی او را نشناخت! از مقابل او گذشت. چون به وی گفتند: «این خر سوار خلیفه بود»، بازگشت و پیاده شد. عمر به او توجهی نکرد و معاویه همچنان در کنار او پیاده به راه افتاد... سرانجام عبدالرحمن گفت: «معاویه را خسته کردی». در این هنگام عمر رو به او کرد و گفت:


- معاویه با خدم و حشم راه می روی؟! شنیده ام مردم بر در سرای تو معطل می ایستند تا به آنها رخصت ورود بدهی؟»


- آری امیرالمؤمنین چنین است.


- برای چه؟


- ما، در سرزمینی هستیم که جاسوسهای دشمن از هر سو مراقب هستند، باید چنان رفتار کنیم که از ما بترسند. اگر تو می خواهی این روش را ترک می کنم.


- اگر راست می گویی خردمندانه پاسخی است و اگر دروغ می گویی خردمندانه فریبی است، تو را نه به آن امر می کنم و نه از آن نهی![13]


این سخن از خلیفه ای همچون عمر پذیرفته نبود. عمر که به سختگیری در مورد حکمرانان و فرمانداران معروف بود، چگونه با این توجیه ناروا از کنار این قضیه گذشت؟ او وقتی شنید که «عمروعاص» حکمران مصر مال فراوانی اندوخته است نامه توبیخ آمیزی به وی نوشت و مأموری را روانه مصر کرد و نیمی از دارایی عمروعاص را ضبط کرد.[14] همچنین وقتی شنید که «عیاض بن غنم»، حکمران «حِمص» لباس گرانبها می پوشد و زندگی اشرافی دارد، او را احضار کرد و یک عصا و یک جامه شبانی به وی داد  و رمه گوسفندی را نشانش داد و گفت: «برو اینها را بچران، ولی خوب بچران!»[15]  آیا انحراف معاویه کمتر از عیاض بن غنم بود که عمر آن را نادیده گرفت؟!


در هر حال معاویه تا قتل عمر همچنان در این سمت باقی بود و موقعیت خود را استحکام بخشید و شالوده حکومت آینده خویش را در شام ریخت. می گویند فتح مصر که در سال نوزدهم هجرت رخ داد، با رخصت معاویه اما بدون اجازه عمر صورت گرفت.[16]  نگارنده سند این موضوع را در منابع قدیم تاریخ اسلام مانند «تاریخ طبری»، «فتوح» اعثم کوفی، «فتوح مصر و اخبار ها» تألیف ابوالقاسم عبدالرحمن بن عبدالله بن عبدالحکم و «فتوح البلدان» تألیف بلاذری نیافت. اما اگر چنین چیزی درست باشد، نشانگر قدرت فوق العاده معاویه در زمان حکومت عمر می باشد زیرا در هیچ کشوری، فتح خارجی به دستور استاندار یک استان، و بدون اجازه، رئیس کشور صورت نمی گیرد. اما در هر حال اسناد دیگری حاکی از نفوذ بیش از حد معاویه و آگاهی عمر از این موضوع – و نیز چشم پوشی و موافقت عملی وی با آن –می باشد که به برخی از آنها اشاره می شود:


عمر در روزهای آخر عمر خویش که اعضای شورای شش نفری (علی(ع)، عثمان، طلحه، زبیر، سعدبن وقاص و عبدالرحمن بن عوف) را احضار کرد و ترتیب انتخاب خلیفه بعدی از میان این گروه را به آنها توصیه کرد، هشدار داد که: «پس از من با هم اختلاف و کینه  ورزی نکنید وگرنه معاویه حکومت را از چنگ شما بیرون می آورد!»


عمر در همان جلسه ضمن برشمردن ویژگیهای هر یک از اعضای شورا، خطاب به عثمان گفت: «گویا می بینم که قریش تو را به حکومت برگزیده اند و تو بنی امیه و بنی ابی محیط را بر مردم مسلط کرده ای و بیت المال را در انحصار آنها قرار داده ای و گروههای خشمگینی از عرب بر ضد تو شوریده اند و تو را در خانه ات کشته اند. به خدا سوگند اگر قریش چنان کنند، تو نیز چنان خواهی کرد و اگر تو چنان کنی، مردم نیز چنان خواهند کرد. اگر چنین حادثه ای اتفاق افتاد سخن مرا به یادآور زیرا که همان گونه گفتم خواهد شد![17]


اینک باید پرسید چه کسی به معاویه آن قدر میدان داده بود که به پایه ای از قدرت برسد که بتواند اعضای شورای انتخابی عمر را کنار بزند و حکومت بر کشور اسلامی را بزور قبضه کند؟ کسی جز خود عمر؟!


از طرف دیگر اخطار عمر به عثمان، نشان می دهد که بنی امیه چقدر برای قبضه کردن قدرت دندان تیز کرده بودند؟ و عمر می دانست که به محض انتخاب عثمان به خلافت، آنان با استفاده از وجود وی، تمام امور را قبضه خواهند کرد. در این صورت چرا عمر با آگاهی از این موضوع، عثمان را در شورای شش نفری عضویت داد؟ خدا می داند! و خدا درباره آن داوری خواهد کرد!


معاویه بعدها در زمان خلافت عثمان(که خواهیم گفت در پست خود ابقا شد)، در برابر اعتراض مخالفان حکومت عثمان و ستمگریهای خود وی، روی موضوع اعتماد عمر به وی تکیه می کرد و می گفت: «اگر من صلاحیت نداشتم، عمر این مقام را به من واگذار نمی کرد.» [18] معلوم می شود معاویه به توصیه پدر و مادرش در جلب رضایت عمر، خوب عمل کرده بوده است!


خلافت عثمان و قبضه حکومت توسط امویان


 با روی کار آمدن عثمان که از طریق شورای شش نفری به خلافت رسید، درهای امید به روی بنی امیه باز شد و فهمیدند که فرصت طلایی برای دستیابی به آرزوهای دیرینه فرا رسیده است. روز انتخاب عثمان به خلافت، بنی امیه در خانه او اجتماع کردند و در را بستند، ابوسفیان خطاب به حاضران گفت: «غیر از شما کسی اینجا هست؟» (آن روز ابوسفیان نابینا بوده است). گفتند: نه؛ گفت: «اکنون که قدرت و حکومت به دست شما افتاده است آن را همچون گویی به یکدیگر پاس دهید و کوشش کنید که از دودمان بنی امیه بیرون نرود. سوگند یاد می کنم به آنچه به آن عقیده دارم که نه عذابی در کار است و نه حسابی، نه بهشتی هست، نه جهنمی، و نه قیامتی![19]


نیز همین ابوسفیان در دوران حکومت عثمان روزی از «احد» عبور می کرد، با لگد به قبر «حمزة بن عبد المطلب» زد و گفت: «چیزی که دیروز بر سر آن با شمشیر با شما می جنگیدیم، امروز به دست کودکان ما افتاده است و با آن بازی می کنند!» [20]


با آغاز خلافت عثمان مسلمانان خیلی زود به این حقیقت تلخ پی بردند که مقدراتشان به دست بنی امیه افتاده است چون از همان آغاز کار روشن بود که عثمان یک شکل ظاهری بیش نیست و در واقع امویان هستند که حکومت  خواهند کرد. سیر حوادث نیز این موضوع را تأیید کرد زیرا عثمان حکومت و استانداری استانهای مهم کشور اسلامی یعنی مصر، شام، کوفه و بصره را به نزدیکان خود از بنی امیه واگذار کرد. این چند منطقه از لحاظ نظامی، اقتصادی و اجتماعی دارای موقعیت مهمی بودند زیرا هم مرکز ثروت و تجارت و زراعت بودند و اموال و خواروبار از آنها به نقاط دیگر حمل می شد و هم مرکز تجمع سپاهیان اسلامی بودند که از نقاط مختلف کشور اسلامی در آنها گرد می آمدند. علاوه بر این، مرکز عملیات و فتوحات بزرگ اسلامی بودند که هنوز در اوج پیشرفت بود. بقیه شهرها در درجه دوم اهمیت قرار داشتند و چندان قابل توجه و عنایت نبودند. از میان این حکمرانان هم قدرت معاویه از همه بیشتر شد زیرا عثمان نه تنها او را در حکمرانی «دمشق» و «اردن» ابقا کرد بلکه «حمص» و «فلسطین» و «قنسرین» نیز به آنها ضمیمه ساخت[21] و به این ترتیب موجبات تسلط و نفوذ معاویه را تا آخرین حد ممکن فراهم ساخت. عثمان، «عبدالله بن عامر بن کریز» (پسر دایی خود) را به حکمرانی «بصره» و «عبدالله بن سعد بن ابی سرح» (برادر رضاعی خود) را به حکمرانی مصر منصوب کرد.[22] و «ولید بن عقبة بن ابی محیط» (برادر مادری خود) را والی کوفه قرار داد ولی پس از آنکه داستان مشهور شرابخواری و لاابالیگری او ثابت شد، زیر فشار افکار عمومی او را برکنار کرد و به جای او «سعید بن عاص» (یکی از بزرگان بنی امیه و پسر عاص بن وائل که در جنگ بدر کشته شد) را منصوب کرد. و تا هنگام کشته شدن او سعید بن عاص در این سمت باقی بود.[23]  نمایندگان عثمان با استبداد و خودکامگی با مردم رفتار می کردند و بیت المال را به یغما می بردند.


امیر مؤمنان(ع) از این یورش بنی امیه برای تصاحب قدرت، چنین یاد می کند: «... تا آنکه سومی [عثمان] به قدرت رسید. او [همچون شتری پرخور] با شکم برآمده هنری جز چریدن  و سرگین انداختن نداشت! خویشان او نیز با او همدست شدند و همچون شتران گرسنه ای که علف بهاری را با آزمندی و اشتهای زیاد ببلعند، اموال خدا را بلعیدند! اما سرانجام، رشته هایش[برای استحکام قدرت] پنبه شد و کردار ناشایستش کارش را تباه ساخت و سرانجام، شکم بارگی و ثروت اندوزی نابودش ساخت.» [24]


معاویه در تمام مدت دوازده سال حکومت عثمان همچنان حاکم دمشق و اردن و حمص و فلسطین و قنسرین بود و در این مدت چنان پایه های قدرت خویش را استوار ساخت که در اواخر عمر عثمان، در واقع مرکز حکومت، دمشق بود نه مدینه! یکی از مورخان معاصر در این زمینه چنین می نویسد:


«شاید مبالغه نکرده باشیم اگر مدعی شویم در زمان عثمان، شام پایتخت دولت جدیدالتأسیس شده بود. و شاید بتوان گفت که در آن وقت معاویه خلیفه بالفعل بود به این دلیل که در آن وقت هر کس را که عثمان، یا حکامش از سایر شهرهای اسلامی تبعید می کردند به شام و نزد معاویه می فرستادند. مثلاً ابوذر و انقلابیهای بصره و کوفه به سوی معاویه فرستاده شدند تا تصمیم خود را درباره آنان اتخاذ کند... پس واضح می شود که در آن وقت معاویه بود که امور سیاسی اسلام را برای عثمان یا به نام او اداره می کرد و هر کس دعوت جدیدی می کرد خواه خطرناک یا بی خطر باشد، نزد معاویه فرستاده می شد...» [25]


معاویه و قتل عثمان


خلافکاریها و روش ضد اسلامی عثمان و در رأس آنها سپردن قدرت به دست امویان و غارت بیت المال توسط آنان و بی توجهی او به تذکرها و انتقادهای حقجویان و اصلاح طلبان و تبعید و شکنجه آنان، خشم مردم مسلمان را برانگیخت و سرانجام با یک شورش عمومی، مدتی خانه عثمان را محاصره کردند و سپس او را کشتند. قتل عثمان سکوی پرشی بود برای معاویه جهت دستیابی به آرزوهای دیرینه اش زیرا بیشترین سود را از این حادثه و آشفتگیهای پس از آن معاویه برد. او با قدرت و امکاناتی که در اختیار داشت، می توانست به سهولت با اعزام یک نیروی نظامی، محاصره خانه



عثمان را در هم بشکند و حفاظت از او را به عهده بگیرد. اما او نه تنها اقدام جدی در این باره نکرد بلکه شواهدی در دست است که به آشفتگی اوضاع دامن می زد تا از آب گل آلود ماهی بگیرد! او به صورت نمایشی، در پاسخ استمداد عثمان در مدت محاصره خانه وی، یک ستون نظامی را  به سمت مدینه فرستاد و به فرمانده آن دستور داد که وقتی به «ذی خشب» [26] رسیدند، در آنجا توقف کرده منتظر دستور ثانوی او باشند. آنان در «ذی خشب» آن قدر در انتظار دستور ثانوی منتظر ماندند تا عثمان کشته شد! آنگاه آنان را به شام فراخواند![27]


 «یعقوبی» می نویسد: خود او با یک لشکر دوازده هزارنفری تا مرز شام حرکت کرد و سربازان را در آنجا متوقف ساخته نزد عثمان رفت. عثمان از او پرسید چه قدر نیروی نظامی آورده است؟ او گفت: «آمده ام تا از نظرت آگاه شوم و بعد برگردم و کمک بیاورم». عثمان گفت «نه، به خدا سوگند، می خواهی من کشته شوم، آنگاه خونخواهی مرا دستاویز قرار دهی! زود برگرد و مردم را بیاور» معاویه بازگشت و به مدینه برنگشت تا آنکه عثمان کشته شد![28]


پس از قتل عثمان بلافاصله پیراهن خونین او توسطـ «ام حبیبه»، خواهر معاویه به شام فرستاده شد.[29] معاویه دستور داد آن را بالای منبر مسجد دمشق قرار داده برای عثمان عزاداری کنند و خود را «ولی دم» او معرفی کرد.[30] در حالی که عثمان پسران و دختران متعددی داشت که «اولیاءدم» بودند.


«دکتر وردی» در این زمینه می نویسد:


«عجیب و دهشت آور است که پیراهن خونین عثمان که در آن کشته شد و انگشتان بریده شده زنش که در موقع قتل عثمان قطع شده بود فوراً برای معاویه فرستاده شود! مثل این است که پیش بینی شده بود و چنین می نماید که نقشه خوب طرح شده و اطراف آن را محکم کرده بودند و به همین جهت همه چیز مطابق پیش بینی که شده بود جریان یافت. به هر حال معاویه از کشته شدن عثمان کمال استفاده را برد و هیچ پیراهنی را تاریخ مانند پیراهن عثمان به خود ندیده که مؤسس دولتی بشود!» [31]


 پس از قتل عثمان که مردم عموماً با علی(ع) بیعت کردند، معاویه زیر بار حکومت قانونی علی(ع) نرفت و او را متهم به قتل عثمان کرد. حضرت که کوششهای زیادی برای فرونشاندن آشوب و در جهت وساطت بین عثمان و شورشیان به  عمل آورده بود، در پاسخ ادعای بی اساس او نوشت:


 «... اما درباره عثمان و قاتلان او سخنان زیادی مطرح می کنی. تو وقتی عثمان را یاری کردی که یاری خود کرده باشی. و وقتی او را خوار کردی که پیروزی برای تو باشد.» [32]


امام طی نامه دیگری چنین نوشت:


 «... درباره من و عثمان سخن به میان آورده ای. جا دارد در این باره پاسخ تو که از خویشان و بستگانش هستی، داده شود: آیا کدام یک از ما با او دشمن تر بود و راه را برای کشندگانش مهیاتر ساخت؟ آیا کسی که به یاریش برخاست ولی خود عثمان از وی خواست که سر جایش نشیند و دست از کوشش بکشد؟ یا کسی که عثمان از او یاری خواست و او تأخیر کرد تا مرگ بر سرش هجوم آورد و زندگیش به سر آمد...؟!» [33]


از طرف دیگر معاویه، طلحه و زبیر را تحریک به ایجاد شورش کرد و طی نامه ای به زبیر نوشت:


 «از مردم شام برای تو بیعت گرفته ام و همه شامیان در این باره اتفاق نظر دارند. هر چه زودتر کوفه و بصره را – پیش از تسلط علی بر این دو شهر– تصرف کن. بعد از تو نیز برای طلحه بیعت گرفته ام. خونخواهی عثمان را علم کنید و در این راه جدی باشید.» [34]


آن دو نیز که مایه مخالفت با علی(ع) در نهادشان بود از معاویه خط گرفتند و به کمک سران بنی امیه و استانداران و فرمانداران اموی و معزول عثمان و با استفاده از بیت المال غارت شده که از محل مأموریت خود آورده بودند، شهر بصره را تصرف کردند که منتهی به جنگ جمل و موجب تلفات زیادی از مسلمانان شد. معاویه با اتکا به قدرتی که طی هفده سال گذشته به دست آورده بود، به سرکشیها و تحریکها ادامه داد که منتهی به جنگ صفین شد و جنگ صفین نیز جنگ خوارج را به دنبال داشت و موجبات تضعیف جبهه علی(ع) را فراهم ساخت.


علی(ع) همچنان گرفتار جنگهای داخلی و فرونشاندن آشوبها و فتنه ها بود تا آنکه با توطئه خوارج به شهادت رسید. هنگام شهادت علی(ع) بیست و دو سال بود که معاویه در شام حکمرانی می کرد و در این مدت پایه های قدرت خویش را کاملاً استوار ساخته بود. پیدا بود کسی که در برابر حکومت مرد مقتدری مانند علی(ع) ایستادگی کرده، به سهولت می تواند حکومت نوپای حسن بن علی(ع) را با ناکامی روبرو سازد. چنین بود که پس از شش ماه از حکومت امام حسن(ع) شرائط جبری، او را ناگزیر به پذیرش صلح با معاویه و واگذاری حکومت به وی کرد و معاویه حاکم مطلق کشور اسلامی شد. این سخن به آن معنا است که دشمن دیرین اسلام که مدت بیست و یک سال (از ظهور اسلام تا فتح مکه) در برابر آن ایستاده و کمر به نابودی آن بسته بود، اینک پس از تقریباً نیم قرن از ظهور این آیین، تمام مقدرات آن و پیروانش را در دست گرفت! (چیزی که شاید در مورد هیچ نظام و آیینی سابقه نداشته باشد!) و این همان چیزی بود که خداوند در مورد آن هشدار داده بود:


 «... امروز کافران از [نابودی] آیین شما ناامید شدند، بنابراین از آنها نترسید و از [مخالفت و نافرمانی] من بترسید!»


حرکتهای ضداسلامی معاویه


معاویه هیچ ایمان و اعتقادی به اسلام نداشت. او در زمان حکومت خود، در یک شب نشینی با «مغیرة بن شعبه» (یکی از استاندارانش) آرزوی خود را مبنی بر نابودی اسلام با وی در میان گذاشت و این معنا توسط «مطرّف»، پسر مغیرة فاش شد. مطرف می گوید: با پدرم، مغیرة در «دمشق» مهمان معاویه بودیم. پدرم به کاخ معاویه زیاد رفت و آمد می کرد و با او به گفتگو می پرداخت و در بازگشت به اقامتگاهمان، از عقل و درایت او یاد می کرد و وی را می ستود. اما یک شب که از کاخ معاویه برگشت دیدم بسیار اندوهگین و ناراحت است. فهمیدم حادثه ای پیش آمده که موجب ناراحتی او شده است. وقتی علت آن را پرسیدم، گفت: «پسرم! من اکنون از نزد پلیدترین مردم روزگار می آیم!» گفتم: «مگر چه شده است؟» گفت: امشب با معاویه خلوت کرده بودم، به او گفتم: «اکنون که به مراد خود رسیده و حکومت را قبضه کرده ای چه می شد که در این آخر عمر با مردم با عدالت و نیکی رفتار می کردی و با بنی هاشم این قدر بدرفتاری نمی کردی چون آنها بالأخره خویشان تو هستند و علاوه بر این در وضعی نیستند که اکنون خطری از ناحیه آنها متوجه حکومت تو گردد؟»


او پاسخ داد: «هیهات! هیهات! ابوبکر خلافت کرد و عدالت گستری نمود و پس از مرگش فقط نامی از او باقی ماند. عمر نیز به مدت ده سال خلافت کرد و زحمتها کشید، پس از مرگش جز نامی از او باقی نماند. سپس برادر ما عثمان که کسی در شرافت نسب به پای او نمی رسید، به حکومت رسید، اما به محض آنکه مرد، نامش نیز مرد و دفن شد. ولی هر روز در جهان اسلام پنج بار به نام این مرد هاشمی (پیامبر اسلام(ص)) فریاد می کنند و می گویند: اشهد انّ محمداً رسول الله. اکنون با این وضع (که نام آن سه تن مرده و نام محمد باقی است) جز آنکه نام او نیز بمیرد، چه راهی باقی مانده است؟!»


این گفتار معاویه که به روشنی از کفر وی پرده برمی دارد، زمانی که از طریق راویان به گوش «مأمون»، خلیفه عباسی رسید، او طی بخشنامه ای دستور داد در سراسر کشور اسلامی معاویه را لعن کنند![35]


اینها نشان می دهد که حزب اموی چگونه درصدد نابودی اسلام بوده و یک حرکت ارتجاعی را رهبری می کرده است؟ و معاویه با این تفکر و در رأس جامعه اسلامی قرار گرفته بود!


بیعت برای ولیعهدی یزید


معاویه در زمان حیات خود، برای ولیعهدی پسرش یزید بیعت گرفت، اما این کار به سهولت و آسانی پیش نرفت بلکه او در این راه کوششها کرد، پولهای فراوان خرج کرد، سفرها نمود، پستها و سمتهایی به اشخاص متنفذ واگذار کرد، ترفندهایی به کار بست، تهدیدها نمود تا سرانجام در آخرهای عمرش، ولیعهدی یزید تقریباً تثبیت  شد.


راز دشواری این کار این بود که از یک سو یکی از مواد صلحنامه امام حسن(ع) با معاویه این بود که وی کسی را بعد از خود جانشین قرار ندهد، بنابراین تا حسن بن علی(ع) زنده بود این کار عملی نبود. از سوی دیگر تا آن زمان هیچ یک از خلفای پیشین فرزند خود را به عنوان جانشین منصوب نکرده بود، و اصولاً خلافت یک منصب موروثی نبود تا پسر بعد از پدر به خلافت برسد. از سوی سوم، یزید جوانی لاابالی، فاسق، هرزه، بی بندوبار و آلوده بود و افکار عمومی به این آسانی زمامداری او را تحمل نمی کرد. اما معاویه همه این موانع را از میان برداشت. مورخان می نویسند نخستین کسی که این موضوع را مطرح کرد، «مغیرة بن شعبه»، حکمران معاویه در کوفه بود و اگر معاویه تا آن زمان به فکر این موضوع بود به خاطر مشکلاتی که به آنها اشاره کردیم، جرأت ابراز آن را نداشت. مغیره که فردی قدرت طلب و از سیاستمداران برجسته آن زمان محسوب می شد، وقتی آگاهی یافت که معاویه حکم بر کناری او را از حکومت کوفه صادر کرده و شخص دیگری را به جای او منصوب کرده است، به فکر افتاد که با طرح موضوع ولیعهدی یزید، در پست خود باقی بماند، از این رو رهسپار شام شد و به یاران خود گفت: «اگر امروز نتوانم حکومت و امارت بر شما را به چنگ آورم، دیگر هرگز به آن نخواهم رسید.» از این رو ابتدا نزد یزید رفت و به وی گفت: «اکنون بزرگان اصحاب پیامبر و سران و سالخوردگان قریش از دنیا رفته اند و جز فرزندان آنها کسی باقی نمانده است و تو از بهترین و سیاستمدارترین و با تدبیرترین و داناترین آنها نسبت به سنت پیامر هستی، ولی نمی دانی چرا امیرالمؤمنین (معاویه) برای تو از مردم بیعت نمی گیرد؟» یزید گفت: «مگر این کار شدنی است؟» مغیره گفت: «بلی».


آنگاه یزید نزد پدرش رفت و قضیه را با او در میان گذاشت و گفتار مغیره را برای او تشریح کرد.


معاویه مغیره را احضار کرد و گفت: «یزید از شما مطالبی نقل می کند.»


مغیره گفت: «ای امیرالمؤمنین دیدی که پس از عثمان چه اختلافی به وجود آمد و چه خونهایی ریخته شد. یزید جانشین توست، اینک برای او بیعت بگیر تا اگر برای تو حادثه ای پیش آمد وی پناهگاه مردم باشد و خونی ریخته نشود و فتنه و آشوبی رخ ندهد.»


معاویه گفت: «چه کسی در این کار با من همکاری خواهد کرد؟»


مغیره گفت: «من اهل کوفه را مطیع می کنم، زیاد (بن ابیه) نیز اهل بصره را آرام خواهد ساخت، بعد از این دو شهر هم احدی با تو مخالفت نخواهد کرد.»


معاویه خوشحال شد و گفت: «به محل مأموریت خود برگرد و موضوع را با افراد مورد اعتماد در میان بگذار. در این هنگام مغیره که به هدف خود رسیده بود با معاویه خداحافظی کرد و کاخ او را ترک گفت.»


او وقتی که به همراهانش پیوست، به وی گفتند: «چه خبر؟» او پاسخ داد: «پای معاویه را در چاله ای عمیق فرو بردم که برای امت محمد(ص) گران تمام خواهد شد و چنان شکافی در میان مسلمانان به وجود آوردم که پر نخواهد شد!»


مغیره به کوفه برگشت و افرادی را که طرفدار بنی امیه بودند، نزد خود فراخواند و جریان را با آنان در میان گذاشت، آنان نیز پذیرفتند.


آنگاه ده نفر از آنان را انتخاب کرد و به آنان سی هزار درهم داد و به سرپرستی فرزندش «موسی» به عنوان نمایندگان اهل کوفه به شام اعزام کرد.


اینان وقتی نزد معاویه حاضر شدند، از وی درخواست کردند که یزید را ولیعهد قرار دهد. معاویه گفت: «در این باره شتاب نکنید، و فعلاً این موضوع را جایی اظهار نکنید.»


آنگاه به موسی گفت: «پدرت دین اینها را به چند خریده است؟» وی گفت: «به سی هزار درهم!» معاویه گفت: «چه دین ارزانی دارند؟» [36]


مورخان این قضیه را مربوط به سال پنجاه و شش هجری می دانند ولی در هر حال پس از شهادت امام حسن مجتبی(ع) بوده است زیرا با وجود او معاویه جرأت این کار را نداشت، موید این معنا این است که برخی از مورخان می نویسند: «در سال پنجاه و یک هنگامی که والی مدینه خبر بیماری حسن بن علی(ع) را به معاویه داد» [37] وی به والی دستور داد که هر روز وضع جسمی حسن بن علی(ع) را به وی گزارش دهد و وقتی که حضرت درگذشت و والی این موضوع را به وی گزارش کرد، معاویه اظهار شادمانی کرد و سجده شکر بجای آورد![38]


معاویه که فکرش از جانب حسن بن علی(ع) آسوده شده بود، قضیه ولیعهدی را تعقیب کرد و از مردم شام بیعت گرفت و به سایر شهرها نیز دستور داد بیعت کنند. [39]


معاویه در راستای تلاش به منظور اخذ بیعت برای ولیعهدی یزید نامه ای نیز به «مروان» والی مدینه نوشت و طی آن دستور داد که از مردم مدینه بیعت بگیرد، مروان وقتی این دستور را دریافت کرد، از این کار خودداری کرد، قریش نیز زیر بار نرفتند.[40] و به معاویه نوشت که اقوام شما از این کار خودداری کردند، اینک نظر خود را بنویس.


وقتی که معاویه نامه مروان را دریافت کرد فهمید که این کار، کار خود مروان است لذا او را از کار برکنار کرد. مروان سخت ناراحت شد و با گروه انبوهی از خویشان خود رهسپار شام گردید و با معاویه دیدار کرد و سخنان تندی به وی گفت. معاویه خشمگین شد ولی عمداً خونسردی نشان داد و با نرمی و ملایمت با وی سخن گفت و آنگاه برای جلب موافقت او ماهی هزار دینار برای او و ده هزار دینار برای بستگانش مقرر کرد. [41]


معاویه در این راه از هر گونه بذل و بخشش و واگذاری پست و مقام برای مخالفان دریغ نداشت، چنانکه وقتی «سعید» پسر عثمان بن عفان در این زمینه به وی اعتراض کرد، استانداری خراسان را به وی محول نمود و خلعت و انعام به وی بخشید و تا یک فرسخ او را بدرقه کرد و به این وسیله دهنش را بست و رضایت او را خرید![42]


معاویه پس از برکناری مروان، سعید بن عاص (یکی دیگر از عناصر پلید اموی) را به حکمرانی مدینه منصوب کرد و طی نامه ای به وی نوشت که از اهل مدینه بیعت بگیرد، و گزارش کند که چه کسانی قبول و چه کسانی رد کرده اند.


سعید مردم را به بیعت یزید فراخواند و در این راه خشونت و شدت عمل به خرج داد ولی با این حال جز تعداد اندکی زیر بار نرفتند، به ویژه از بنی هاشم احدی بیعت نکرد. سعید مراتب را به وی گزارش کرد، معاویه نامه های جداگانه ای توسط سعید به بزرگان مدینه یعنی عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبیر، عبدالله بن جعفر و حسین بن علی فرستاد و آنان هر کدام طی نامه جداگانه ای پیشنهاد معاویه را رد کردند. [43]


اعلام حمایتهای نمایشی


معاویه در این راه از هیچ کوششی فرو گذار نمی کرد و برای مشروع نشان دادن بیعت یزید دست به هر حیله و نیرنگی می زد، از آن جمله عمال خود را در شهرها وامی داشت که گروههایی را به شام بفرستند تا به صورت نمایشی اعلام حمایت از ولیعهدی یزید بکنند.


یک سال هنگامی که نمایندگان شهرهای مختلف بر اساس همین برنامه ریزی وارد دمشق شده بودند معاویه رئیس پلیس خود «ضحاک بن قیس» را خواست و به وی گفت: وقتی که من به فراز منبر نشستم و به سخنرانی پرداختم از من اجازه بگیر و بپاخیز و از یزید ستایش بکن و از من بخواه که یزید را ولیعهد قرار دهم. آنگاه چهار نفر دیگر از درباریان خود را خواست و به آنان گفت: «وقتی که ضحاک سخن گفت بپاخیزید و پیشنهاد او را تأیید کنید»، آنان نیز به همین ترتیب عمل کردند[44] در این هنگام شخصی از قبیله ازد بپا خاست و با اشاره به معاویه گفت: «امیرالمؤمنین تو هستی و وقتی که تو مردی، یزید است، و هر کس قبول نکند این است» (اشاره به شمشیر برهنه که در دست داشت)؛ معاویه گفت: «تو بهترین خطیبان هستی» [45]


سفر معاویه به مدینه و مکه


معاویه در راه اخذ بیعت برای یزید، در شام و عراق چندان مشکلی نداشت زیرا آنان را فریفته و یا مرعوب کرده بود، تنها مشکل وی در مدینه بود که شخصیتهای بزرگ این شهر هنوز مقاومت می کردند، از این رو تصمیم گرفت به بهانه حج، سفری به حجاز بکند، بلکه بتواند حضوراً مخالفین را رام سازد، او وقتی که وارد مدینه شد، جلسات مختلفی تشکیل داد و سخنرانیهای زیادی ایراد کرد، از آن جمله در دیداری که با حسین بن علی(ع) و عبدالله بن عباس داشت طی سخنانی موضوع ولیعهدی یزید را مطرح کرد و کوشش نمود که موافقت آنان را با این موضوع جلب کند. حسین بن علی(ع) در پاسخ سخنان وی با ذکر مقدمه ای چنین گفت:


«... تو در برتری و فضیلتی که برای خود قائلی، دچار لغزش و افراط شده ای و با تصاحب اموال عمومی مرتکب ظلم و اجحاف گشته ای، تو از پس دادن اموال مردم به صاحبانش خودداری و بخل ورزیدی، و آن قدر آزادانه به تاخت و تاز پرداختی که از حد خود تجاوز نمودی و چون حقوق حقداران را به آنان نپرداختی، شیطان به بهره کامل و نصیب اعلای خود رسید. آنچه درباره کمالات یزید و لیاقت وی برای اداره امور امت اسلامی گفتی، فهمیدم. تو یزید را چنان توصیف کردی که گویا شخصی را می خواهی معرفی کنی که زندگی او بر مردم پوشیده است و یا از غایبی خبر می دهی که مردم او را ندیده اند، و یا در این مورد فقط تو علم و اطلاع به دست آورده ای. نه، یزید آنچنان که باید خود را نشان داده و باطن خود را آشکار ساخته است یزید را آنچنانکه هست معرفی کن. یزید جوان سگ باز و کبوترباز و بوالهوسی است که عمرش با ساز و آواز و خوشگذرانی سپری می شود، یزید را  این گونه معرفی کن و این تلاشهای بی ثمر را کنار بگذار. گناهانی که تاکنون درباره این امت بر دوش خود بار کرده ای بس است کاری نکن که هنگام ملاقات پروردگار بار گناهانت از این سنگینتر باشد. تو آن قدر به روش باطل و ستمگرانه خود ادامه دادی و با بی خردی، مرتکب ظلم شدی که کاسه صبر مردم را لبریز نمودی، اینک دیگر ما بین مرگ و تو بیش از یک چشم بر هم زدن باقی نمانده است، بدان که اعمال تو نزد پروردگار محفوظ است و باید روز رستاخیز پاسخگوی آنها باشی.» [46]


در هر حال حسین بن علی(ع) و عبدالله بن زبیر با ولیعهدی یزید بیعت نکردند و کوششهای معاویه در این باره بی ثمر ماند.


در نیمه رجب سال شصت هجری، معاویه مرد، و یزید بر کرسی خلافت تکیه زد و طی نامه ای از حاکم مدینه خواست که از مردم مدینه به ویژه از حسین بن علی(ع) و عبدالله بن زبیر برای او بیعت بگیرد و در این کار هرگز به آنها مهلت ندهد.


وقتی که حاکم مدینه موضوع بیعت را با حسین بن علی(ع) در میان گذاشت حضرت از بیعت خودداری کرد و به فاصله چند روز، مدینه را به عزم مکه ترک گفت، در مدت اقامت در مکه، دعوتنامه های مکرری از مردم عراق رسید و سرانجام به دعوت آنان رهسپار کوفه شد و همین سفر منتهی به حادثه عاشورا گردید.


اینک ماهیت و عوامل پیدایش حادثه عاشورا را بررسی می کنیم و سپس به ارزیابی میزان اهمیت و ارزش هر یک از آنها می پردازیم:


ماهیت حادثه عاشورا


در مورد نهضت امام حسین(ع) سئوالاتی مطرح است که روشن شدن کیفیت قیام آن حضرت بستگی به پاسخ این سئوالات دارد، سئوالات چنین است:


1-آیا اگر یزید برای گرفتن بیعت از امام حسین(ع) به او فشار نمی آورد، باز هم او با حکومت یزید مخالفت می کرد؟


2-آیا اگر مردم کوفه امام حسین(ع) را به عراق دعوت نمی کردند، باز هم این انقلاب رخ می داد؟


3-آیا این قیام  و نهضت یک اقدام حساب نشده و ناآگاهانه و یک انقلاب انفجاری بود، از نوع قیامها و انفجارهای اجتماعی که امروز مادیها مطرح می کنند؟ یا یک انقلاب آگاهانه و حساب شده بود؟


برای روشن شدن پاسخ این سؤالات لازم است مقدمتاً یادآور شویم که برخلاف پدیده های طبیعی که معمولاً تک ماهیتی هستند، پدیده های اجتماعی ممکن است چند ماهیتی باشند، مثلاً یک فلز نمی تواند در یک زمان هم ماهیت طلا داشته باشد و هم ماهیت مس، ولی پدیده های اجتماعی می توانند در آن واحد چند بعد داشته باشند و عوامل مختلفی در پیدایش آنها مؤثر باشد، مثلاً یک نهضت می تواند دارای ماهیت عکس العملی باشد یعنی صرفاً یک عکس العمل باشد و در عین حال ماهیت آغازگری نیز داشته باشد. و در صورت داشتن ماهیت عکس العملی، ممکن است در برابر یک جریان، عکس العمل منفی، و در برابر جریان دیگر عکس العمل مثبت باشد. قیام امام حسین(ع) از این گونه پدیده ها بود و همه اینها در نهضت آن حضرت وجود داشت زیرا عوامل مختلف در آن اثر داشت که ذیلاً توضیح می دهیم:


عوامل پیدایش عاشورا


سه عامل یاد شده در زیر، در پیدایش این قیام و نهضت اثر داشت:


1- درخواست بیعت از امام حسین(ع) برای یزید و وارد آوردن فشار به این منظور.


2- دعوت مردم کوفه از امام حسین(ع) به عراق.


3- عامل امر به معروف و نهی از منکر که امام حسین(ع) از روز نخست از مدینه با این شعار حرکت کرد.


اکنون هر کدام از اینها را توضیح می دهیم تا ببینیم قیام امام حسین(ع) با توجه به هر یک از اینها چه ماهیتی داشته و سهم هر کدام از اینها در این انقلاب چه قدر بوده است؟


1-مخالفت با بیعت یزید


از نظر زمانی، نخستین عامل، درخواست بیعت از امام حسین(ع) از طرف حکومت یزید و مخالفت آن حضرت با این بیعت است. چنانکه مورخان می گویند، پس از مرگ معاویه در نیمه ماه رجب سال 60 هجری[47] یزید به «ولیدبن عتبة بن ابی سفیان»، حاکم  مدینه، نوشت که از حسین بن علی(ع) برای خلافت او بیعت بگیرد و به وی فرصت تأخیر در این کار را ندهد. با رسیدن نامه یزید، حاکم مدینه حسین بن علی(ع) را خواست و موضوع را با او در میان گذاشت. حسین(ع) که از زمان حیات معاویه با ولیعهدی یزید به شدت مخالفت کرده بود، این بار نیز از بیعت سرباز زد. زیرا بیعت با یزید، نه تنها به معنای صحه  گذاشتن بر خلافت شخص ننگینی مانند او بود، بلکه به معنای تأیید بدعت بزرگی همچون تأسیس رژیم سلطنتی بود که معاویه آن را پایه گذاری کرده بود.


چند روز فشار از طرف حاکم مدینه ادامه داشت، ولی حسین بن علی(ع) در برابر آن مقاومت می کرد. بر اثر تشدید فشار، حضرت در 28رجب با اعضای خانواده و گروهی از بنی هاشم، مدینه را به سوی مکه ترک گفت و در سوم شعبان وارد این شهر شد.


انتخاب مکه از میان شهرهای مختلف، به این دلیل بود که مکه، حرم امن بود، و علاوه بر آن موسم حج در پیش بود و با توجه به اجتماع قریب الوقوع حجاج در مکه، این شهر بهترین جا برای ابلاغ پیام امام و رساندن اهداف او به اطلاع مسلمانان بود.


نهضت امام حسین(ع) تا اینجا ماهیت عکس العملی داشت، آن هم عکس العمل منفی در برابر یک تقاضای نا مشروع، زیرا حکومت یزید از او با فشار و اصرار بیعت می خواست و او خودداری می ورزید؛ ولی در هر حال این موضوع روشن است که امام پیش از آنکه دعوت کوفیان پیش آید، در برابر فشارحکومت یزید، از خود مخالفت نشان داد و اگر دعوت آنان نیز نبود، باز  امام با یزید بیعت نمی کرد.


2-دعوت کوفیان از امام حسین(ع)


امام حسین(ع) که در سوم شعبان وارد مکه شده بود، در این شهر اقامت گزید و به افشای ماهیت ضدّ اسلامی رژیم وقت پرداخت. گزارش مخالفت امام حسین(ع) با خلافت یزید و اقامت او در مکه به عراق رسید، مردم کوفه که خاطره حکومت عدل علی(ع) در حدود بیست سال پیش را در خاطر داشتند و آثار تعلیم و تربیت امیرمؤمنان(ع) در آن شهر به کلی از میان نرفته بود و هنوز یتیمهایی که علی(ع) بزرگ کرده و بیوه هایی که از آنها سرپرستی کرده بود، زنده بودند، دور هم گرد آمدند و با ارزیابی اوضاع تصمیم گرفتند از اطاعت یزید سرباز زده از حسین بن علی(ع) جهت رهبری خود دعوت کنند و از او پیروی نمایند.


به دنبال این مذاکرات، سران شیعیان کوفه مانند: «سلیمان بن صرد»، «مسیب بن نَجَبه»، «رفاعة بن شداد بَجَلی»، «حبیب بن مظاهر» نامه هایی به حضور امام حسین(ع) نوشتند و از او دعوت کردند به عراق برود و رهبری آنان را در دست بگیرد. نخستین نامه در دهم ماه رمضان سال 60 هجری به دست امام حسین رسید. [48]


ارسال نامه ها از طرف شخصیتها و گروههای متعدد کوفی همچنان ادامه یافت به طوری که تنها در یک روز ششصد نامه به دست امام رسید و مجموع نامه هایی که به تدریج می رسید، بالغ بر دوازده هزار نامه گردید. [49]


امام حسین(ع) با توجه به این استقبال عظیم و سیل نامه ها و تقاضاها، چون احساس وظیفه کرد که درخواست عراقیان را بپذیرد، عکس العمل مثبت نشان داد و پسر عموی خود، «مسلم بن عقیل» را به نمایندگی خود به کوفه اعزام نمود تا اوضاع عراق را مطالعه کرده نتیجه را گزارش کند و اگر مردم کوفه عملاً به آنچه نوشته اند وفادارند، امام نیز رهسپار عراق گردد...


چنانکه ملاحظه می شود، برخورد امام حسین(ع) با دعوت کوفیان عکس العمل مثبت بوده و ماهیت اقدام حضرت ماهیت مثبت است و نوعی همکاری و تعاون با عراقیان به شمار می رود. با توجه به آنچه گفته شد، روشن می گردد که امام حسین(ع) در مکه از نظر خودداری از بیعت یزید دیگر وظیفه ای به عهده نداشت چون در هر حال بیعت نکرده بود؛ اما دعوت کوفیان بعد تازه ای به قضیه داد و وظیفه تازه ای برای امام ایجاد کرد. گویی ارزیابی امام حسین(ع) این بود: حال که کوفیان با این همه اصرار و اشتیاق مرا دعوت کرده اند، به عراق می روم، اگر آنان به وعده های خود وفادار بودند که چه بهتر  و اگر چنین نبود، باز به مکه برمی گردم یا به یکی از مناطق اسلامی می روم.


بدین ترتیب از نظر زمانی، خودداری از بیعت یزید پیش از آن بود که اسمی از دعوت کوفیان به میان آید، و نخستین نامه کوفیان نیز در حدود چهل روز پس از اقامت امام حسین(ع) در مکه به دست آن حضرت رسید، بنابراین مسئله این نیست که چون امام از طرف مردم کوفه دعوت شده بود، با یزید بیعت نکرد،  بلکه ابتدائاً از بیعت یزید خودداری کرد و سپس نامه های کوفیان را دریافت داشت، یعنی اگر کوفه ای هم نبود و اگر مردمی هم او  را دعوت نمی کردند، و اگر تمام اقطار زمین را بر او تنگ می گرفتند، باز با یزید بیعت نمی کرد.


3-عامل امر به معروف و نهی از منکر


امام حسین(ع) از روز نخست از مدینه با شعار امر به معروف و نهی از منکر حرکت کرد. از این نظر، مسئله این نبود که چون از امام حسین(ع) بیعت خواسته اند و او بیعت نکرده، پس قیام می کند، بلکه اگر بیعت هم نمی خواستند، باز قیام را لازم می دانست. نیز مسئله این نبود که چون مردم کوفه از او دعوت کرده اند، قیام می کند، زیرا دیدیم که حدود یک ماه و نیم بعد از خودداری از بیعت بود که دعوت کوفیان آغاز شد. از این دیدگاه، منطق او این بود که چون جهان اسلام را منکرات و فساد و آلودگی فراگرفته، و حکومت وقت به صورت سرچشمه فساد در آمده است، او به حکم مسئولیت شرعی و وظیفه الهی خود باید قیام کند.


چنانکه گفتیم این هر سه عامل در قیام و نهضت عظیم امام حسین(ع) نقش داشتند و هر کدام یک نوع تکلیف و وظیفه برای امام ایجاد می کردند و موضع حضرت در برابر هر کدام، فرق می کرد:


از نظر عامل اول، امام حسین حالت دفاعی داشت، زیرا از او به زور بیعت می خواستند و او خودداری می ورزید.


از نظر عامل دوم، حضرت موضع تعاون و همکاری داشت زیرا او را به جهت همکاری دعوت کردند و او نیز پاسخ مثبت داد.


اما از نظر عامل سوم، او مهاجم  و متعرض و پرخاشگر بود، زیرا اگر هم از او بیعت نمی خواستند باز به حکومت هجوم برده، آن را غیر اسلامی می خواند.


ارزش هریک از عوامل سه گانه


اکنون ببینیم در میان این عوامل سه گانه کدامیک ارزش بیشتری دارد؟


بی شک عامل اجابت دعوت مردم کوفه ارزشی بسیار دارد، زیرا حضرت در پاسخ مردمی که از اطاعت یزید سرپیچی نموده و او را برای رهبری خود دعوت کرده بودند آمادگی خود را اعلام کرد، و اگر اوضاع و شرائط مساعد بود، اقدام به تشکیل حکومت اسلامی می نمود. اما خودداری حضرت از بیعت یزید ارزشی بیشتر دارد؛ زیرا امام بارها اعلام کرد که به هر قیمت و در برابر هر گونه فشاری، با یزید بیعت نخواهد کرد و این امر، ایستادگی و مقاومت حضرت را در برابر زور و فشار نشان می دهد ولی بیشترین ارزش را عامل سوم یعنی امر به معروف و نهی از منکر دارد، زیرا در اینجا اقدام حضرت نه جنبه عکس العمل و دفاع داشت و نه جنبه همکاری و تعاون و اجابت دعوت، بلکه جنبه تهاجم و پرخاش و اعتراض داشت. اگر دعوت مردم کوفه عامل اساسی بود، وقتی که خبر رسید که زمینه کوفه منتفی شده است، طبعاً امام دست از سخنان و مواضع خود بر می داشت و از ادامه سفر به سوی عراق صرفنظر می کرد، اما می بینیم داغترین خطبه های امام حسین(ع) و شورانگیزترین و پرهیجانترین سخنان او، بعد از ماجرای شهادت حضرت مسلم است. از اینجا روشن می گردد که امام حسین(ع) تا چه اندازه روی عامل امر به معروف و نهی از منکر تکیه داشت و تا چه حد نسبت به حکومت فاسد یزید مهاجم و پرخاشگر بود؟[50]


با توضیحاتی که تا اینجا دادیم پاسخ سئوال اول و دوم که در آغاز این بحث مطرح کردیم روشن شد و مشخص گردید که اگر فرضاً یزید برای گرفتن بیعت از امام حسین(ع) فشار نمی آورد، باز هم او با حکومت یزید مخالفت می کرد و نیز دانستیم که اگر دعوت کوفیان نبود باز هم این قیام رخ می داد. اینک برای آنکه پاسخ سئوال سوم نیز روشن گردد ذیلاً چند سند و گواه زنده را که نمایانگر میزان توجه امام حسین(ع) به وظیفه امر به معروف و نهی از منکر در این قیام و نهضت است، یادآوری می کنیم:


1-وصیت نامه اعتقادی- سیاسی امام


 امام حسین(ع) پیش از حرکت از مدینه، وصیتنامه ای خطاب به برادرش «محمد حنفیه» نوشت و طی آن علت قیام  و نهضت خود را اصلاح امور امت اسلامی و امر به معروف و نهی از منکر، و زنده کردن سیره جدش پیامبر و پدرش علی معرفی کرد. امام در این وصیتنامه پس از بیان عقیده خویش درباره توحید و نبوت و معاد، چنین نوشت: «... من، نه از روی خودخواهی و سرکشی و هوسرانی (از مدینه) خارج می گردم، و نه برای ایجاد فساد و ستمگری، بلکه هدف من از این حرکت، اصلاح مفاسد امت جدم و منظورم امر به معروف و نهی از منکر است و می خواهم سیره جدم(پیامبر) و پدرم علی بن ابیطالب را در پیش گیرم. هر کس در این راه به پاس احترام حق از من پیروی کند، راه خود را در پیش خواهم گرفت، تا خداوند میان من و این قوم داوری کند که او بهترین داوران است...» [51]


چنانکه می بینیم امام در این وصیتنامه، انگیزه قیام خود را چهار چیز اعلام می کند:


1- اصلاح امور امت؛


2- امر به معروف؛


3- نهی از منکر؛


4- پیروی از سیره جدش پیامبر و پدرش علی(ع) و زنده کردن سیره آن دو بزرگوار.


2- سکوت نابخشودنی


امام حسین(ع) هنگام عزیمت به سوی عراق در منزلی به نام «بیضه» خطاب به سپاه «حرّ» خطبه ای ایراد کرد و طی آن انگیزه قیام خود را چنین شرح داد:


 «مردم! پیامبر خدا(ص) فرمود: هر مسلمانی با سلطان ستمگری مواجه گردد که حرام خدا را حلال شمرده و پیمان الهی را در هم می شکند، با سنت و قانون پیامبر از در مخالفت در آمده در میان بندگان خدا راه گناه و معصیت و عدوان و دشمنی در پیش می گیرد، ولی او در مقابل چنین سلطانی، با عمل و یا با گفتار اظهار مخالفت نکند، بر خداوند است که این فرد (ساکت) را به کیفر همان ستمگر (آتش جهنم) محکوم سازد.


مردم! آگاه باشید اینان (بنی امیه) اطاعت خدا را ترک و پیروی از شیطان را بر خود فرض نموده اند، فساد را ترویج و حدود الهی را تعطیل نموده، فئ را (که مختص به خاندان پیامبر است) به خود اختصاص داده اند و من به هدایت و رهبری جامعه مسلمانان و قیام بر ضد این همه فساد و مفسدین که دین جدم را تغییر داده اند، از دیگران شایسته ترم...» [52]


3-محو سنتها و رواج بدعتها


امام حسین(ع) پس از ورود به مکه نامه ای به سران قبایل «بصره» فرستاد و طی آن پس از اشاره به دوران خلفای گذشته که در آن پیشوایان راستین اسلام را از صحنه سیاست کنار گذاشتند، و این پیشوایان برای جلوگیری از اختلاف تفرقه و به خاطر مصالح عالی اسلام این وضع را تحمل کردند، چنین نوشت:


«... اینک پیک خود را با این نامه به سوی شما می فرستم. شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت می کنم، زیرا در شرائطی قرار گرفته ایم که سنت پیامبر بکلی از بین رفته و بدعتها زنده شده است. اگر سخن مرا بشنوید، شما را به راه راست هدایت خواهم کرد. درود و رحمت و برکات خدا بر شما باد!» [53]


4-دیگر به حق عمل نمی شود


حسین بن علی(ع) در راه عراق در منزلی بنام «ذو حُسُم» در میان یاران خود بپاخاست و خطبه ای بدین شرح ایراد نمود:


 «پیشامد ما همین است که می بینید. جداً اوضاع زمان دگرگون شده، زشتیها آشکار و نیکیها و فضیلتها از محیط ما رخت بر بسته است، و از فضیلتها جز اندکی مانند قطرات ته مانده ظرف آب باقی نمانده است. مردم در زندگی پست و ذلّتباری به سر می برند  و صحنه زندگی، همچون چراگاهی سنگلاخ و کم علف، به جایگاه سخت و دشواری تبدیل شده است. آیا نمی بینید که دیگر به حق عمل نمی شود، و از باطل خودداری نمی شود؟ در چنین وضعی جا دارد که شخص با ایمان(از جان خود گذشته) مشتاق دیدار پروردگار باشد. در چنین محیط ذلّتبار و آلوده ای، مرگ را جز سعادت و زندگی با ستمگران را جز رنج و آزردگی و ملال نمی دانم.


این مردم بردگان دنیا هستند، و دین لقلقه زبانشان می باشد، حمایت و پشتیبانیشان از دین تا آنجا است که زندگیشان همراه با رفاه و آسایش باشد، و آنگاه که در بوته امتحان قرار گرفتند، دینداران کم خواهند بود.» [54]


قیام آگاهانه


براساس تفسیری که امروز مادیها در مورد قیامهای اجتماعی می کنند، انفجار یک جامعه مانند انفجار یک دیگ بخار به هنگام بسته شدن دریچه های اطمینان آن است که در این صورت، چه انسان بخواهد و چه نخواهد، به علت تراکم بخار، انفجار خود بخود رخ می دهد، زیرا هنگامی که فشار ها و تضادهای طبقاتی افزایش یافت ظرفیت تحمل جامعه در برابر فشار و ستم لبریز می گردد و قهراً انفجار به صورت یک پدیده طبیعی انجام می گیرد. به تعبیر دیگر، قیام انفجاری در مقیاس کوچک مانند انفجار عقده یک فرد خشمگین و پر عقده است که هنگام لبریز شدن  کاسه صبرش بی  اختیار آنچه را در دل دارد بیرون می ریزد، گر چه بعداً پشیمان می گردد.


 با توجه به نمونه هایی از سخنرانیها و نامه های امام حسین(ع) که یادآوری کردیم، به خوبی روشن می شود که قیام این پیشوای بزرگ از این مقوله نبوده است، بلکه یک قیام آگاهانه و براساس احساس وظیفه و با توجه به تمام خطرات بوده است. امام حسین(ع) نه تنها خود، آگاهانه از شهادت استقبال کرد، بلکه می خواست یارانش نیز شهادت را آگاهانه انتخاب کنند، به همین جهت شب عاشورا آنان را آزاد گذاشت که اگر خواستند، بروند، اعلام کرد که هر کس تا فردا با او بماند، کشته خواهد شد. آنان نیز با توجه به همه اینها ماندن و شهادت را پذیرفتند.


بعلاوه از نظر مادیها در قیامهای انفجاری، رهبران و شخصیتها چندان نقشی ندارد، بلکه نقش «ماما» را در تولّد «نوزاد» به عهده دارند، و چون ظهور و بروز این گونه قیامها خارج از اختیار قهرمانان انقلاب است، فاقد هر نوع ارزش اخلاقی است در حالی که نقش رهبری امام حسین(ع) در قیام کربلا بر احدی پوشیده نیست.






[1] - مائده: 3. به گواهی اسناد و شواهد فراوان، این آیه مربوط به انتصاب علی(ع) به جانشینی پیامبر است و آخرین آیه‌ای است که بر پیامبر اسلام (ص) نازل شده است و مدت اندکی پس از نزول آن (هشتاد و یک روز) پیامبر اسلام درگذشت. ر. ک  به: تفسیر نمونه، ج4، ص 264 – 269- ابن واضح، تاریخ یعقوبی، نجف، المکتبة الحیدریة، 1384هـ، ج2، ص 35 – محمد هادی معرفت، تلخیص التمهید، ط2، قم، مؤسسة النشر الاسلامی، 1414 هـ، ص 89. [2] - ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ط1، قاهره، داراحیاء الکتب العربیة، 1378هـ، ج2ف ص 44، به نقل از کتاب «السقیفه تألیف ابوبکر احمدبن عبدالعزیز جوهری» [3] - قبیلۀ ابوبکر [4] - قبیلۀ عمر [5] - بنی‌هاشم لا تطمعوا الناس فیکم/ و لا سیماتیم ابن مرة اوعدی/ فما الأمر الا فیکم و الیکم/ و لیس لها الا ابو حسن علی/ ابا حسن فاشدد بها کف/ حازم فاتک بالأمر الذی یرتجی ملی[6] - سید علیخان مدنی، الدرجات، الرفیعة فی طبقات الشیعة، قم، مکتبة بصیرتی، 1397هـ، ص87.[7] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ص 45.[8] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ص 44.[9] - محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، بیروت، دارالقاموس الحدیث، ج4، ص 201، حوادث سال 17 هجرت.[10] - طبری، همان کتاب، ص 202.[11] - طبری، همان کتاب، ج 5، ص 69.[12] - ابن عبدربه اندلسی، العقد الفرید، بیروت، دارالکتاب العربی، ج4، ص 365 در نسخۀ مورد استفادۀ ما از عقد الفرید، به جای شام، مکه ذکر شده است که ظاهراً اشتباه است.[13] - ابن عبدربه، همان کتاب، همان صفحه.[14] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج1، ص 175.[15] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج1، ص 178.[16] - دکتر شهیدی، سید جعفر، تاریخ تحلیلی اسلام، ج6، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، 1365 ش، ص109.[17] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج1، ص 186-187.[18] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج2، ص 133.[19] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج9، ص 53 (شرح خطبۀ 139)، سخنان ابوسفیان را از عبدالله و تقی الدین مقریزی نیز نقل کرده‌اند با این تفاوت که وی این سخنان را خطاب به عثمان گفت. ر. ک به: الأستیعاب فی معرفة الأصحاب (در حاشیۀ الأصابة)، ط1، بیروت، داراحیاء التراث العربی، 1328هـ، ج4، ص87 – النزاع و التخاصم فیما بین بنی امیة و بنی هاشم، قاهره، مکتبة الأهرام، ص 31.[20] - تستری، شیخ محمد تقی، قاموس الرجال، تهران، مرکز نشر کتاب، 1379هـ، ج10، ص 80. [21] - طبری، همان کتاب، ج5، 69.[22] - طبری، همان کتاب، ص 148.[23] - طبری، همان کتاب، ص 148 و  ر. ک به: ارزیابی انقلاب حسین(ع) تألیف شیخ محمد مهدی شمس الدین، ترجمۀ مهدی پیشوائی، قم، انتشارات توحید، 1362 ش، ص36. [24] - نهج‌البلاغه، خطبۀ سوم (شقشقیه) [25] - دکتر علی الوردی، نقش وعاظ در اسلام، ترجمۀ محمد علی خلیلی، ص 165. [26] - ذی‌خشب یک شب مسافت تا مدینه فاصله داشته است (معجم البلدان، ج2، ص 372). [27] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج16، ص 154. [28] - تاریخ یعقوبی، ج2، ص 165. [29] - بلاذری، انساب الأشراف، بغداد، مکتبة المثنی، ج5، ص 87. [30] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج3، ص 93. [31] - نقش وعاظ در اسلام، ص 178. [32] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج16، ص 153، نامۀ 37. [33] - نهج‌البلاغۀ صبحی صالح، نامۀ 28. [34] - ابن ابی‌الحدید، همان کتاب، ج1، ص231. [35] - مسعودی، علی بن الحسین، مروج الذهب، بیروت، درالأندلس، ج3، ص 454 (ضمن شرح حال مأمون). [36] - ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر، ج3، ص 503 و 504 نیز ابن واضح، تاریخ یعقوبی، ج2، ص 209 و ابن قتیبة دینوری، الأمامة و السیاسة، ج1 ص 165؛با اندک تفاوت. [37] - البته طبق آنچه در منابع شیعه آمده حسن بن علی(ع) به تحریک معاویه و توسط همسرش جعده مسموم شد و علت درگذشت آن حضرت مسمومیت بوده نه بیماری عادی. [38] - ابن‌قتیبة، همان کتاب، ج1، ص 174. [39] - ابن‌قتیبة، همان کتاب، ج1، ص 175. [40] - قرائن وشواهدی نشان می‌دهد که در جریان محاصرۀخانۀ عثمان توسط انقلابیون مسلمان، معاویه با مروان (که دفتر دار و داماد عثمان بود) بند و بست داشت و به وی وعده داده بود که اگر کاری کند که عثمان به دست شورشیان کشته شود، او را جانشین خود قرار می‌دهد (دکتر علی الوردی، نقش وعاظ در اسلام، ص 167) از این رو مروان حاضر نبود ولیعهدی یزید را مطرح کند. [41] - ابن‌قتیبة دینوری، الأمامة و السیاسه ج1، ص 177-175. [42] - ابن‌قتیبة دینوری، الأمامة و السیاسه، ج1، ص 191. [43] - ابن‌قتیبة، همان کتاب، ج1، ص180 – 178. [44] - ابن قتیبه، الأمامه و السیاسه ج 1، ص 168 -165. [45] - مسعودی، مروج الذهب، ج3، ص 28- ابن قتیبة، همان کتاب، ج1، ص 371، ابن عبدریه می‌نویسد: «کسی که این سخن را گفت یزید بن مقفع بوده است» (عقدالفرید، ج 4، ص 370) [46] - ابن‌قتیبة، همان کتاب، ج1، ص 186. یکی از تاکتیکهایی که معاویه به منظور اخذ بیعت از حسین بن علی(ع) برای ولیعهدی یزید به آن متوسل شد، خودداری وی از پرداخت هرگونه عطیه به بنی هاشم از بیت المال در جریان این سفر بود. (با آنکه به تمام مردم مدینه عطایائی پرداخت)هدف او این بود که بدین وسیله امام حسین(ع) را زیر فشار گذاشته وادار به بیعت کند (ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص 511 – ابن قتیبة، همان کتاب، ج1، ص 191) و این، جزئی از برنامۀ سیاه گرسنگی و فشار اقتصادی بود که وی بر مخالفانش و به ویژه بر شیعیان تحمیل می‌کرد. [47] - شیخ مفید، الارشاد، قم، مکتبة بصیرتی، ص 200. [48] - شیخ مفید، همان کتاب، ص 203 – ابو مخنف، لوط بن یحیی بن سعید بن مخنف ازدی، مقتل الحسین، قم، ص 16. از آنجا که مطالب نسخۀ موجود از مقتل معروف ابی مخنف که از قدیمی‌ترین منابع در مورد حادثۀ عاشورا است، با آنچه طبری و دیگران از او نقل کرده‌اند تطبیق نمی‌کند، واز این نظر از اعتبار لازم برخوردار نیست، حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ حسن غفاری روایات طبری از ابی‌مخنف را در این زمینه استخراج و با مقدمه‌ای در شرح حال لوط بن یحیی همراه با پاورقیها و تعلیقات و توضیحات مفید به صورت مستقل به طبع رسانده‌اند. در این جا مقصود از مقتل ابی مخنف این نسخه است. [49] - سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطفوف، قم، مکتبة الداوری، ص 15. [50] - آنچه در زمینۀ ماهیت و عوامل قیام امام حسین(ع) در این بخش مطرح گردید، از بحثهای استاد شهید مرتضی مطهری در جلد دوم کتاب «حماسۀ حسینی» (تهران، انتشارات صدرا، 1361 هـ. ش) اقتباس و تلخیص شده‌است. [51] - مجلسی، بحارالأنوار، تهران، المکتبةالأسلامیة، 1393 هـ. ق، ج44، ص 329. [52] - ابو مخنف، مقتل الحسین، قم، ص 85- محمد بن جریر الطبری، تاریخ الأمم و الملوک، بیروت، دارلقاموس الحدیث، ج6، ص 229 – عز الدین بن اثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر، ج4، ص 48 – نجمی، محمد صادق، سخنان حسین بن علی(ع) از مدینه تا کربلا، قم، دفتر انتشارات جامعۀ مدرسین، ص 148. احمد بن یحیی البلاذری نیز بخشی از این خطبه را در «انساب الأشراف»، ج3، ص 171 نقل کرده است. [53] - طبری، همان کتاب، ص 200 – ابو مخنف، همان کتاب، ص 86 – نجمی، همان کتاب، ص 54. [54] - حسن بن علی بن شعبه، تحف العقول، قم، دفتر انتشارات جامعۀ مدرسین، 1363 هـ.ش، ص 245 – ابومخنف، همان کتاب، ص 86 – طبری، همان کتاب، ص 229 – نجمی، همان کتاب، ص 180. این خطبه را ابن‌عساکر در تاریخ دمشق (تحقیق: شیخ محمد باقر محمودی، چاپ مؤسسۀ بیادر، ص 214) و سید بن طاووس در اللهوف(قم، مکتبة الداوری، ص 33) و مجلسی در بحارالأنوار(تهران، المکتبة الأسلامیة، 1393 هـ.ق، ج 44، ص 192) با اندکی تفاوت نقل کرده‌اند و طبق نقل ابن‌عساکر و مجلسی، امام این خطبه را در کربلا و پس از رویارویی با سپاه عمربن سعد ایراد کرده است. آنچه ما نقل کردیم طبق روایت حسن بن علی بن شعبه است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد